یک هیچ و هزاران انتخاب
نویسنده: الهام یوسفی
زمان مطالعه:4 دقیقه

یک هیچ و هزاران انتخاب
الهام یوسفی
یک هیچ و هزاران انتخاب
نویسنده: الهام یوسفی
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]4 دقیقه
صحنهی اول: این یک داستان سورئال است.
روز اول است؛ صفر آفرینش. ما هیچیم. یک «هیچ» که قرار است «هست» شویم. اینبار اما یک پرسشنامه مقابل ماست؛ با یک پرسش کوتاه و شفاف: «آیا میخواهید از هیچ به درآیید و هست شوید؟» گزینهی اول: بله. گزینه دوم: خیر. آیا بودن و هستشدن را انتخاب میکنیم؟ اساساً چنین چیزی ممکن است؟ وقتی ما هیچیم و از بودن هم هیچچیز نمیدانیم، آیا منطقی است که حق انتخاب داشته باشیم؟ بین چه چیزی باید انتخاب کنیم؟ بین دو ندانستن؟
صحنهی دوم: این یک داستان واقعی است.
نشستهام مقابل ماشین لباسشویی و برای پنجمینبار در یک روز لباسهای چرک را میچپانم توی ماشین، ایستادهام کنار میز اتو و یکییکی لباسهای مملو از چروک را اتو میکنم تا دوباره کثیف شود، شسته شود و بیاید روی این میز تا داغی اتو چروکهای تازهاش را صاف کند و این چرخه تا بینهایت ادامه پیدا کند؛ تا نخنماشدن پیراهنها و خروجشان از چرخهی زندگی. ایستادهام کنار روشویی و مسواک پسرم را توی دهانش میچرخانم، بازی تکراریِ هر شب برای قتل میکروبهای دهان. ناگهان به چیزی مهیب فکر میکنم؛ به اینکه آیا اگر مخیر بودم، زنبودن را انتخاب میکردم؟ یک پاسخ فوری وجود دارد که درست هماندم و همانجا بر زبان میآورم: «در این جغرافیا، هرگز.» این پاسخ به حد تأسفباری اندوهگینم میکند و مثل همیشه ترجیح میدهم رشتهی افکار را همانجا در دور سوم چرخاندن مسواک روی دندانهای شماره شش و هفت فک بالا قطع کنم. میگذارم ذهنم هرآنچه را صلاح میداند سانسور کند؛ انتخابی برای این سیستم خودمختار سانسور در کار نیست. هر آنچه از آن نقطه بود را رها میکنم، اما سوالات در پی هم میآیند: آیا ازدواج را انتخاب میکردم؟ مادربودن را؟ شغل فعلیام را؟ زیستن در این کشور را؟ و باز در یک سیکل برمیگردم به همان داستان تخیلی؛ که اگر در شروع، قدرتی برای انتخاب داشتم؛ «بودن» را انتخاب میکردم؟
همهی این فرضها متوهمانه است و خوب میدانم نمیشود در وادیِ ندانستن از انتخاب حرف زد، من هیچ تصوری از نقطههای مقابل این انتخابها ندارم. به این فکر میکنم: انتخابهای ما بر دوش آگاهی سوار است، من بیآنکه دربارهی آن گزینهی دیگر و میلیونها و میلیاردها گزینهی دیگر و زندگی دیگر چیزی بدانم، چطور میتوانم انتخاب کنم؟ چطور میتوانم حتی از انتخاب حرف بزنم. کدام انتخاب؟
صحنهی سوم: قهقههی واقعیت
میلان کوندرا در شروع رمان بینظیرش «بار هستی» مینویسد: «هیچ وسیلهای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسهای امکانپذیر نیست. در زندگی با همهچیز برای نخستینبار برخورد میکنیم. مانند هنرپیشهای که بدون تمرین وارد صحنه شود.» پس چطور میتوان از انتخاب حرف زد، وقتی زیرپای آگاهیِ ما اینچنین خالی است.
خواندن این جملات اول کتاب برای نخستینبار، ضربهی سنگینی به من زد؛ انگار یک نفر یک سیلی بخواباند توی گوشم. سیلی نه؛ شبیه قهقهه از سر استهزای کسی بود به همهی زندگیِ پیش از اینم، به اعتمادم به تصمیمها، به مسیرهای ظاهراً آگاهانهی منتهی به انتخاب درست؛ به این توهم بزرگ که ما اساسا نقشی داریم در انتخابهایمان. همینقدر واقعبینانه، همینقدر غمانگیز. کوندرا قهقههی دوم را مستانهتر بر این تفکر خودبزرگبینانه میزند و سیلی نمادین دوم را محکمتر مینوازد که: «یکبار حساب نیست، یکبار چون هیچ است. فقط یکبار زندگیکردن مانند هرگز زندگینکردن است.» ما چطور میتوانیم انتظار داشته باشیم با این یکبار بشود روی انتخابها حسابی باز کرد؟
صحنهی آخر: تنها یک راه وجود دارد.
داستان ما از این هم تأسفبارتر است، یک کمدی سیاهِ سیاه. مگر نه اینکه هر آنچه به آگاهی و دانستن مربوط است، به انتخابهای ما در زندگی برمیگردد. بدون حق انتخاب، مسیر آگاهی مسدود است. چطور میشود دورتادور را دیوار کشید، و بعد از جادهها و امکان انتخاب آنها حرف زد؟ و چطور میشود کتمان کرد که ما در این زندگی و در این جغرافیا بسیار بیش از دیگران، حق کمتری برای انتخاب داریم. چطور میشود نترسید، وقتی تنها یک راه رستگاری پذیرفته است و انتخابهای دیگر، بیراههای محکوم به سرزنش و تنبیه؟ ما حتی بر دوش همان آگاهی اندک نیز سوار نیستیم چون جهان ما پر از ترس است؛ یک جهان بزرگ با هزاران هزار انتخاب، و تابلوهای بیشماری که میگوید مسیر برای شما مسدود است دوست عزیز!

الهام یوسفی
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.